محل تبلیغات شما



- من حتی سال ­ها بعد هم از این تصور زجرآور رنج می ­بردم که آن مرد غول ­پیکر، یعنی پدرم، یعنی بالاترین مقام ممکن، هر آن ممکن است، کم یا بیش بدون دلیل، شبانه بیاید، مرا از تخت بردارد و به پاولاچه» ببرد؛ پس من برای او تا این حد هیچ بودم. (ص20) - این احساس هیچ بودن که بارها بر من غلبه می­ کند، از خیلی جهات حاصل تأثیر تو بر من است. چیزی که من احتیاج داشتم، کمی تشویق، کمی مهربانی، کمی راه را برایم بازگذاشتن بود.
دارم تبدیل می ­شوم به آدمی که ترجیح می­ دهد با یک لیوان چای و کیکِ موزی که خودش پخته، روی مبل لم دهد و کتاب بخواند به جای اینکه با آبمیوه و بستنی و ذرت وسطِ اتاق طاقباز بخوابد و کتاب بخواند. حتی به آدمی که ترجیح می ­دهد پیراهنِ بلند و سبک بپوشد به جای اینکه هیچی نپوشد. مهم­ ترین چیزی که تغییر نکرده انگشت های لاک خورده ی پاهایم است. پی نوشت: پیر شدن اینجوریه؟ جورِ جذابیه.
گوگوش: شبیه گوگوش نیستم اما، لابد به خاطر برخی جزئیات، در چشم او که در نوجوانی اش توی کاباره های تهران کودکیِ گوگوش را دیده بود شبیه اش هستم. در کودکی و نوجوانی زیاد صدایم کرده: گوگوش. توی ویدیوهای قدیمی دیده بودمش و با بعضی آهنگ هایش رقصیده بودم. به نظرم خوشگل نبود. اما از بس بابا شوخی کرده بود که: سیاه سوخته بابا! خوشم می آمد شبیه گوگوش باشم تا به این شوخیِ لعنتی یک تودهنی محکم زده باشم، چون گوگوش از نظر بقیه خیلی خوشگل بود.
انجام شد. طوریکه در ابتدا به نظر نمی رسید اما مثل همیشه خلافِ محاسباتِ من، انجام شد. محاسباتِ من در زندگی عملی، عمدتاً با ابهام، پوشیدگی، تردید، حداقل گرایی و خطا همراه است. اما اگر بپرسند با این وضع چگونه زندگیِ عملی و روزمره را می گذرانی؟ بدونِ تردید و لحظه ای مکث می گویم: م. هیچکس را به اندازه ی او عملگرا، جدی، محقق کننده ی چیزهای ناممکن و با اراده نمی شناسم. یکی از اولین یقینیاتِ زندگی ام این است که بدونِ او ساده ترین کارها را هم انجام نمی دادم.
با یکی از آخرین فیلم های وودی آلن شروع شد و بعد همینطور دیوانه وار ادامه پیدا کرد. سال به سال عقب رفتم و هر چه که از او در آرشیوم داشتم را دیدم حتی تکراری ها را. هنوز نفهمیده بودم چه مرگم است که ناگهان خودش را نشان داد. یکی از آن دوره­ های جنون ­وار که خصلت ِاصلی ­اش شهوتِ قصه است. این شهوت وقتی شدید می ­شود که فشار زندگی و شلوغی و دویدن­هایش توانِ قصه­گو یی­ام را کم می ­کند. البته قصه ­گویی خیلی ترکیبِ نادقیقی است.
ویدیویی در یوتیوب می دیدم از یکی از هم وطنی های ساکنِ لندن که درباره ی کریسمس و مخاطراتِ آن بود. درباره ی رسمِ هدیه خریدن، سیکرت سانتا و رسومی از این قبیل که تا چه اندازه زندگی را ماشینی، فرمایشی، مصنوعی و استرس زا می کند. ویدیو به طور اتفاقی نسبتی با چند مینی-ماجرای اخیرِ من داشت. در سه چهار ماه گذشته حداقل 5 مناسبت بوده که باید بابت شان هدیه ای تهیه می کردم. شاید شرم آور، ضداجتماعی، بی مسئولیتی و بی مهری به نظر بیاید اما تقریبا در همه ی آن ها غیرمتعارف

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آب و هوا و محیط زیست عجب صبری خدا دارد طرح توجیهی و جواز تاسیس